روح زيباي من

دل نوشته هاي من كه خواهاني ندارند

یکشنبه ۲۳ شهریور ۰۴

من همان آدم ديروزي ام

تمام سالهاي عمرم تا بحال با ترس از تنهايي و طرد شدگي گذشت .ميترسيدم مخالف عقايد ديگران عمل كنم و خود واقعيم باشم كه مبادا رهايم كنند.

با نظرات ديگران بزرگ شدم هر چه ميگفتند درست هست من هم همان كار را ميكردم اما اين روزها غمي عجيب بر دلم سنگيني ميكند مدتهاست از تصوير خودم در آينه هم فراري ام وديگر خودم را نمي شناسم سالهاست خود واقعيم نيستم و براي دل ديگران زندگي ميكنم .

شايد اين صفحه راهي باشد تا بهتر بتوانم به خودم سر بزنم و براي خودم كار كنم و اين بار حتي مطمئنم ديگر كسي نيست كه نوشته هايم را پاره كند و دور بيندازد و اينجا جايي خواهد بود كه من ميتوانم با خيال آسوده خودم باشم و براي دل خودم بنويسم .

 

من همينم مرا اينگونه بشناسيد .

روح زيباي من

درست يادم نيست از كي سراغم آمد اما نوجواني بودم با سري از آرزوهاي محال و عشقهايي كه آن روز ها برايم خيلي باارزش بود و شايدم خيلي كوچك تر شايد آن زماني كه روبه روي نور خورشيد مي نشستم و اون رو لابه لاي موهايم وقتي به خاطر نور خورسيد موج هفت رنگ ميزد ميديدم و يا روزهايي كه به تنهايي ميگذراندم و تنها مايه آرامشم بود وقتي ترسهاي كودكانه به سراغم مي آمد اما از همان ابتدايي كه ديگر تمام خاطراتم يادم هست وجودش را كنارم احساس ميكردم همچون فرشته نگهباني هميشه كنارم بود.

زندگي ام را دلنشين تر و گاهي هم رويايي تر ميكرد و احساسي كه در قلبم مي ريخت هيچوقت نتوانستم حتي براي خودم شرحش دهم  موجي عجيب از خوبي وعشق و زيبايي ومرا وارد دنيايي ميكرد كه كسي جزمن پا در آن نگذاشته بود هنوز هم بعد از سالها با آن كه قلبم ديگر به آن پاكي قبلن ها نيست هر از گاهي در بكر ترين ساعات به سراغم مياد و باز مرا به خلصه عجيب خودش ميبرد جايي كه خيلي كوتاه يادآور زماني ميشود كه من ميتوانستم فرشته ها رو ببينم و يا حتي صدايشان را بشنوم .

آن زمانها هر چه آرزو ميكردم برآورده ميشد هر چه ميخاستم ميشد و آدمها برايم به روشني آينه ها قابل شناختن بودن ذات هركس خيلي زود برايم روشن ميشد و چه خوب مرا از افتادن در دام بدي ها محافظت ميكرد خيلي زود به سرش زد تا مرا عاشق كند عاشق كسي كه نه ديده بودمش ونه شنيده بودمش ونه حتي روزي بهش ميرسيدم ونه حتي او از من خبردار ميشد اما قدرت عشقي به من داد كه از همان فاصله هاي دور ميتوانستم او را به اوج خوشبختي ببرم وهمان هم شد بعد ها هم همان احساس ناب را خرج ديگران هم كردم و آن ها را هم به اوج خوشبختي ها رسيدن اما خسته ميشدم از احساسي كه به جانم مي افتاد ولي هيچ وقت مرا  در بر نميگرفت و اين خوبي ها نصيب ديگران ميشد اما من آن احساسات را نميتوانستم براي خودم خرج كنم .

سالها عشقي دست نيافتني در سر داشتن مرا به پوچي محض رساند كاري كرد كه سعي كردم رهايش كنم چون جز تنهايي چيزي نصيبم نشده بود. من در دنياي ديگر ميزيستم و ديگر تحمل دنياي واقعي رونداشتم اين آدمها برايم عجيب و دوست نداشتني بودم وكسي از حالي كه بر من ميگذشت خبردار نبود آدمها را سراسر از حفظ بودم و هيچگاه برايم غير منتظره نميشدن همين خصوصيتشان خسته كننده شده بود ومن از هميشه تنهاتر ميشدم تا آن كه تصميم گرفتم اين بار قلبم را براي آدمهاي واقعي باز كنم وچه زود عشق زميني به سراغم آمد در نگاهش و وجودش همان احساس ناب را ديدم اما كنارش هم قلبي را ديدم كه دل  به واقعيتهاي محض بسته بود و دنبال بهتر كردن اوضاعش بود از همان ابتدا فهميدم اين نگاههايي كه هوش از سرم ميبرد قادر نيستن ابدي باشن اما به مانند تمام دختركان زميني همان احساس ناب و بكر را در گوشه اي از قلبم پنهان كردم و به روي او هم نياوردم كه چقدر دوستش دارم او را هم تقديم كردم به راهي كه مي رفت و تنها آروزيي كه كردم اين بود كه خوشبخت شود و عشق ابدي خودش را پيدا كند . در همان زمان ته مانده قدرتي كه داشتم را نثار كسي كردم كه اوهم هيچوقت نفهميد چه كسي سالها براي خوبتر شدنش دعا ميكرد و بعد از او از هزچه عشق و احساسات بود خودم را رها كردم .

از آسمان به زمين آمدم به دنياي واقعي روح زيبا راكناري گذاشتم وكمتر به سراغش رفتم اما او هيچوقت تركم نكرد وقتي بين انسانها آمدم درك اين همه بدي ، خيانت ،دروغ گويي و فساد مرا در هم ريخت گاهي تحمل كردن برايم سخت ميشد دنيا با همه زيبايي هايش ذات بدي داشت كه كسي از آن خبري نداشت آسمان به ظاهر آبي و مناظري گاها زيبا به نمايش ميگذاشت اما پشت پرده اي كه برايم گاهي كنار ميرفت من فقط آسماني سرخ گون و آدمهايي بلاتكليفو سر درگم را ميديدم وهمه اين ها باري ميشدن تا توان تحملم هر روز كمتر شود.

هنوزم گاهي در روياهاي شبانه ام سفري ميكنم به آسماني كه هميشه آرزوي  پرواز در آن را دارم و گم ميشوم و همه چيز را ميبينم اما تا مي آيم براي هميشه ترك كنم اينجارا دستي مرا از عقب ميكشد انگار هنوز وقتش نرسيده هنوز هم كاري براي انجام دارم.به آدمهاي واقعي دل بستم و براي خودم زندگي دنيايي را فراهم كردم اما اين عشقهايي پوچ سيرابم نكردن و اين آدمها روحم را ديگر جلا ندادن من خسته از اين دنيا ودنيا و ادمهايش هم از من خسته شده اند.

اين روزها دلم ميخواهد كه ديگر بروم و ديگر بين آدمها نباشم دلم براي دنياي خودم تنگ شده است دلم ميخاهد بازم بتوانم با فرشته ها حرف بزنم دلم ميخاهد بازم براي كسي دعايي كنم و دعايم مستجاب شود چندي پيش در يكي از روياهايم به آن بالاها سفر كردم وچقدر راه برايم هموار بود صدايي آمد و مرا خواند و به من گفت كه چرا ديگر براي آدمها دعا نميكنم و همان لحظه تمام آسمان پر شد از صداي من و دعاهايي كه تا آن روز كرده بودم به من گفت بازم براي آدمها دعا كن صدايت مدتهاست كه ديگر در اين بالا شنيده نميشود وناگهان وقتي گفتم كه ديگر خسته ام وميخواهم كه بيايم دستي مرا به سمت خودش خواند تا بروم و ديگر بر نگردم اما همان زمان هم باز كسي از عقب مرا به سمت خودش كشيد و من سقوطي تمام نشدني را تجربه كردم و بازگشتم .

من آمدم اما از آن شب ديگر خودم نيستم و لذت رفتن هنوز هم از سرم نپريده است اگر آدمها ميدانستن كه رفتن خيلي لذت بخش هست انقدر بر اين دنيا دل نميبستن .روح زيباي من هنوز گاهي سراغم ميآيد در غروبي و يا در طلوعي دل چسب هنوز هم هر روز در بكر ترين ساعتي كه همه آدمها خوابن مرا بيدارميكند تا ازگوشه پنجره شاهد پخش همان احساس بكر درميان آدمها باشم و كسي نميداند كه اين حس شيرين چقدر خاص هست و قلبم را  به لرزه در ميآورد و تمام گرمي ها و خوشحاليها را برايم قابل لمس ميكند ومن نوري ميبينم كه زيباييش خيره كننده هست .

هنوزم هستم وميان آدمها زندگي ميكنم ومنتظر ميمانم تا روزي كه بانگ رفتنم به صدا در آيد .